چو بر رمین بیدل کار شد سخت
به عشق اندر مرورا خوار شد بخت
همچنین جای بیانبوه جستی
که بنشستی به تنهایی گرستی
به شب پهلو سوی بستر نبودی
همه شب تا به روز اختر شمردی
به روز از هیچ گونه نارمیدی
چو گور و آهن از مردم رمیدی
ز بس کاو قد دجبر کردی
کجا سروی بدیدی سجده بردی
به باغ اندر گل صد برگ جستی
به یادروی او بر گل گرستی
بنفشه برچدی هر بامدادی
به یاد زلف او بر دل نهادی
ز بیم ناشکیبی می نخوردی
که یکباره قرارش می ببردی
همیشه مونسش طنبور بودی
ندیمش عاشق مهجور بودی
صبههر راهی سرودی زار گفتی
سراسر بر فراق یادر گفتیص
چو باد حسرت از دل بر کشیدی
به نیسان باد دی ماهی دمیدی
به ناله دل چنان از تن بکندی
که بلبل را ز شاخ اندر فگندی
به گونه اشک خون چندان براندی
که از خون پای او در گل بماندی
به چشمش روز روش تار بودی
به زیرش خز و دیبا خار بودی
بدین زاری و بیماری همی زیست
نگفتی کس که بیماریت از چیست
چو شمعی بود سوزان و گدازان
سپرده دل به مهر دلنوازان
به چشمش خوار گشته زندگانی
دلش پدرود گرده شادمانی
ز گریه جامه خون آلود گشته
ز ناله روی زراندود گشته
ز رنج عشق جان بر لب رسیده
امید از جان و از جانسان بریده
خیال دوست در دیده بمانده
ز چشمش خواب نوشین را برانده
به دریای جدایی غرقه گشته
جهان بر چشم او چون حلقه گشته
ز بس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش
گهی قرعه زدی بر نام یارش
که با او چون بود فرجام کارش
گهی در باغ شاهنشاه رفتی
ز هر سروی گرا بر خود گرفتی
همی گفتی گوا باشید بر من
ببینیدم چنین بر کام دشمن
چو ویس ایدر بود با وی بگویید
دلش را از ستمگاری بضویید
گهی با بلبلان پیگار کردی
بدیشان سرزنش بسیار کردی
همی گفتی چرا خوانید فریاد
شما را از جهان باری چه افتاد
شما با جفت خود بر شاخسارید
نه چون من مستمند و کوارید
شما را ار هزاران گونه باغست
مرا بر دل هزاران گونه داغست
شما را بخت جفت و باغ دادست
مرا در عشق درد و داغ دادست
شما را ناله پیش یار باشد
چرا بساید که ناله زار باشد
مرا زیباست ناله گاه و بیگاه
که یارم نیست از درد من آگاه
چنین گویان همی گشت اندران باغ
دو دیده پر زخون و دلپر از داغ
قصا را دایه پیش آمد یکی روز
چنو گردان در آن باغ دل فروز
چو رامین دایه را دید اندر آن جای
چو چان اندر خور و چون دیده دورای
ز شادی خون ز رخسارش بجوشید
رخش گفتی ز لاله جامه پوشید
ز شرم دایه رویش گشت پر خوی
بسان در فشانده بر سر می
گل ار چه سخت نیکو بود و بربار
رخ رامین نکوتر بود صد بار
هنوزش بود سیمین دو بناگوش
نگشته سیمش از سنبل سیه پوش
هنوزش بود کافروی زنخدان
دو زلفش بود چون مشکین دو چوگان
هنوزش بود پشت لب چو ملحم
لبش چون انگبین و بارده درهم
هنوزش بود خنده همچو شکر
وزان شکر فروبارنده گوهر
بهبالا همچو شمشاد روان بود
ولیکن بار شمشاد ارغوان بود
به پیکر همچو ماه جانور بود
ولیکن با کلاه و با کمر بود
قبا بروی نکوتر بود صد بار
که نقش چینیان بر بت فرخار
کلاه او را نکوتر بود بر سرا
که شاهان جهان را بر سر افسر
به گوهر تا به آدم نامور شاه
به پیکر در زمانه سیمبر ماه
به دیدار آفت جان خردمند
به آفت جان هر کس آرزومند
هم از خوبی هم از کضور خدایی
سزا بروی دو گونه پادشایی
برادر بود موبد را و فرزند
ولیکن ماه را شاه و خداوند
چو چشمش دید جادو گشت خستو
که بهتر زین نباشد هیچ جادو
چو رویش دید رزوان داد اقرار
که بر حوران جزین کس نیست سالار
چنین رویی بدین زیب و بدین نام
ز مهر ویس بی دل بود و بی کام
چو تنها دایه را در بوستان دید
تو گفتی روی بخت جاودان دید
نمازش برد و بسیار آفرین کرد
مرد را نیز دایه همچنین کرد
پرسیدند چون دو مهربان یار
بخوشی یکدگر را مهربانوار
پس آنگه دست یکدیگر گرفتند
به مرز سوسی آزاد رفتند
ز هر گونه سخن گفتند با هم
سخنشان ریش دل را گشت مرهم
بدو گفت ای مرا از جان فزونتر
منم پیش تو از برده زبون تر
تو شیرینی و گفتار تو شیرین
تو نوشینی و دیدار تو نوشین
ترا از بخت خواهم روشنایی
مرا با بخت نیکت آشنایی
مرا تو مادری ویسه خداوند
به جان وی خورم هنواره سوگند
چنو خورشید چهر و ماه پیکر
چنو بانوژاد و شاهگوهر
نبود اندر جهان و هم نباشد
کرا او جفت باشد غم نباشد
بدان زادست پنداری ز مادر
که آتش بر کشد از گفت کضور
به خاصه زین دل بدبخت رامین
که آتشگاه خرداد است و برزین
اگر چه من همی سوزم ز بیدار
دل او بر چنین آتش مسوزاد
وگر چه بخت با من خورد زنهار
مرو را بخت فرخ باد و بیدار
همی گویم چو از عشقش بنالم
مبادا حال او هر گز چو حالم
همی گویم چو از مهرش بسوزم
مبادا روز او هرگز چو روزم
به هر دردی که من بنیم ز مهرش
کنم صد آفرین بر خوب چهرش
چنین خواهم که باشد جاودانی
مرا زو رنج و او را شادمانی
خوش آمد دایه را گفتار رامین
ز بیجاده پدید آورد پروین
به خنده گفت راما جاودان زی
به کام دوستان دور از بدان زی
درود و تن درستی مر ترا باد
مباد از بخت بر جان تو بیداد
به فرت من درست و شادکامم
به کامت نیک بخت و نیکنامم
همیدون دخترم روشن حور و ماه
که بسته باد بر وی چشم بدخواه
چو رویش باد نیکو ماه و سالش
چو مویش باد پیچان بدسگالش
همه گفتار تو دیدم بی آهو
چو دیدار تو جان افزای و نیکو
جز آن کاو مر ترا بدبخت کردست
که بربیداد تو دل سخت کردست
ندارم از تو این گفتار باور
که او بر تو نه شاهست و نه داور
دگرباره جوابش داد رامین
که چون عاشق نباشد هیچ مسکین
دل او را دشمنی باشد ز خانه
بر او جویانده هر روزی بهانه
گهی نالد به درد و حسرت دوست
گهی گرید به داغ فرقت دوست
به دست عشق گر چه زار گردد
ز بهر او ز جان بیزار گردد
صو گر چه زاو بلا بسیار بیند
ز دیگر کامها او را گزیندص
دو چشم مرد را از کام نایاب
گاهی بی خواب دارد گاه با آب
همی آن چیز جوید کش نیابد
وزآن چیزی که یابد سر بتابد
بلای عشق را بر تن گمارد
پس آنگه درد را شادی شمارد
اگر با عشق بودی مرد را خواب
چه عشق دوست بودی چه می ناب
کجا خویشی با تلخیش یارست
چنانکش خرمی جفت خمارست
چه عاشق باشد اندر عشق مست
کجا بر چشم او نیکو بود گست
به عشق اندر چو مست آشفته باشد
ز ناخفتش بسان خفته باشد
خرد باشد که زشت از خوب داند
چو مهر آید خرد در دل نماند
ستنبه دیو بر وی زود دارد
همیشه چشم او را کور دارد
خرد با مهر هرگز چون بسازد
که آن چون می همی این را بتازد
نفرماید خرد آن را گزیدن
کزو آید همی پرده دریدن
مرا از عشق شد پرده دریده
شکیب از دل خرد از تن بریده
بر آمد ناگهان یک روز بادی
مرا بننود روی حور زادی
چو دیدم ویس بود آن ماه پیکر
چو ماهم کرد دور از خواب واز خور
دو چشمم تا بهشتی دید خرم
دلم چون دوزخی افتاد در غم
نه بادی بود گفتی آفتی بود
مرا ناگاه روی فتنه بننود
مرا در کودکی تو پروریدی
وزان پس مرمرا بسیار دیدی
ندیدی حال من هرگز بدین سان
ز درد دل نه باجان و نه بی جان
تو گویی شیر من روباه گشست
از این سخنی و کوهم کاه گشست
تنم دیگر شدست و گونه دیگر
یکی مویست پنداری یکی زر
مژه بر چشم من گشست مسمار
همیدون موی بر اندام من مار
اگر روزی کنم با دوستان بزم
تو گویی می کنم با دشمان رزم
گه رامش چنان دلتنگ و زارم
که گویی با بلا در کارزارم
اگر گردم به رامش در گلستان
به گمره گشته مانم در بیابان
به شب در بستر و بالین دیبا
تو گویی غرقه ام در ژرف دریا
به روز اندر میان غمگساران
چو گویم پیش چوگان سواران
به شبگیران چنان نالم به زاری
که بلبل بر گلان نوبهاری
سحرگاهان چنان گریم به تیمار
که ابر دی مهی بر شخ کهسار
بیاریدست از آن دو چشم دلگیر
مرا بر دل هزاران ناوکی تیر
بیفتادست از دو زلف دلبند
مرا بر دل هزاران گونه گون بند
به گور خسته مانم در بیابان
به دل بر خرده زهر آلوده پیکان
به شیر تند مانم پوی پویان
خورشان بچهء گمگشته چویان
به طفل خرد مانم دل شکسته
هم از مادر هم از دایه گسته
به شاخ مردم مانم نغز رسته
قصای آسمان او راشکسته
کنون از تو همی زنهار خواهم
جوانمردیت را من یار خواهم
صمرا زین آتش سوزنده برهان
ز جنگ شیر مردم خوار بستانص
جوانمردی چنان کت هست بنمای
بر این فرزند بیچاره ببخشای
ببژشاید دلتء بیگانگان را
همان رحمآورد دیوانگان را
تو چونان دان که من بیگانه ای ام
ویا از بیهشی دیوانه ای ام
به هر حالی به بخشایش سزایم
که چونین در دم سرخ اژدهایم
تو نیز از مردمی بر من ببخشای
به نیکی در دلت مهرم بیفزای
پیام من بگو سرو روان را
بت گویا و ماه باروان را
صپری دیدار خورشید زمین را
شکر گفتار حور راستین راص
سیه زلفین بت یاقوت لب را
بهار خرمی باغ طرب را
بگو ای از نگویی آفریده
به ناز و شادکامی پروریده
ترا حوبان به خوبی مهر داده
بتان پیش تو سر بر خط نهاده
سپاه جادوان از تو رمیده
نگار چینیان از تو شمیده
دو هفته ماه پیشت سجده برده
فروغ خویش رویت را سپرده
رخانت خسروان را بنده کرده
لبانت مردگان را زنده کرده
بت بربر ز رویات خوار گشته
همان بتگر ز بت بیزار گشته
گدازان شد تنم از بیم و امید
چو برف کوهسار از تاب خورشید
دلم افتاد در مهرت به ناکام
شنابان همچو گوری مانده در دلم
خرد آواره گشته هوش رفته
دل اندر تن نه بیدار و نه خفته
نه زاسایش دارم نه از رنج
ناز رامش به دل شادم نه از گنج
نه با یاران به میدان اسپ تازم
نه چوگان گیرم و نه گوی بازم
نه یوزان را سوی گوران دوانم
نه بازان را سوی کبگان پرانم
نه می گیرم نه با خوبان نشینم
نه جز وی در جهان کس را گزینم
نه یک ساعت ز درد آزاد باشم
نه یک روزی به چیزی شاد باشم
به خانء خویش در چونین اسیرم
نبینم دوستدار و دستگیرم
به شب تا روز پیچان و نوانم
چو ماری چوب خورده در میانم
تنم درمان ز گفتار تو یابد
دلم دارو ز دیدار تو یابد
من آنگه باز یابم صبر و هوشم
که خوش گفتار تو آید به گوشم
اگر چه سال و مه از تو به دردم
چنین با اشک سرخ و روی زردم
مرا عشق تو در جان خوشتر از جان
وگرچه جان من زوگشت رنجان
نخواهم بی هوایت زندگانی
نجویم بی وفایت شادمانی
اگر جانم ز مهرت سیر گردد
به سر بر موی من شمشیر گردد
همی دانم که تا من زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
سپیدی روزم از روی تو باشد
سیاهی شب هم از موی تو باشد
رخ رنگینت باشد نوبهارم
لب نوشیند باشد غمگسارم
ز رخسار تو تابد آفتابم
ز گیسوی تو بوید مشک نابم
ز اندام تو باشد یاسمینم
ز گفتار تو باشد آفرینم
بهشت جاودان آن روز بینم
که آن رخسار جان افروز بینم
ز دولت کام خود آنگه یابم
که با پیوند رویت راه یابم
ز یزدان این خواهم شب و روز
که گردد بختم از روی تو فیروز
دلت بر من نماید مهربانی
نجوید سر کشی و بد گمانی
صاگر کین وروز و با من ستیزد
به جان من که خون من بریزدص
چه باید ریختن خون جوانی
که هر گز بر تو نامد زو زیانی
زبس کاو بر تو دارد مهربانی
تو او را خویشتری از زندگانی
ببرد دل ز جان وز تو نبود
به دیده خاک پایت را بخرد
ز گیهان مر ترا خواهد به ناچار
ازیرا کش تو بردی دل به آزار
اگر خوبی کنی تن پیش دارد
وگرنه بر سر دل جان سپارد
چو بشنید این سخنها دایه پیر
تو گفتی خورد بر دل ناو کی تیع
نهانی دلش بر رامین ببخضود
ولیکن آشکارا هیچ نننود
مرو را گفت راما نیکناما
نگردد همچو نامت ویس راما
نگر تا تو نداری هر گز امید
که تابد بر تو آن تابنده خورشید
نگر تا تو نپنداری که دستان
بکار آیدت با آن سرو بستان
نگر تا در دلت ناید که نیرو
توانی کرد با فرزندی شهرو
ترا آن به که دل وی نبندی
کزین دلبندی آید مستمندی
نپیمایی به دل راه تباهی
کزو رسته نیامدء هیچ راهی
خردمندی و شرم و دانش و رای
به کار آید روان را در چنین جای
که زشت از خوب و نیک از بدبدانی
به دل کاری سگالی کش توانی
کاگر تو آسمان را در نوردی
و گر دریا بینباری به مردی
میان بادیه جیهون برانی
ز روی سنگ لاله بشکفانی
جهانی دیگر از گوهر بر آری
زمینش بر سر مویی بداری
ابا این جادوی و نیک دانی
به کار ویس هم خیره بمانی
به مهرت ویسه آنگه سر در آرد
که شاخ ارغوان خرما برآرد
سزد گردل ز پیوندش بتابی
که او ماهست پیوندش نیابی
که یارد گفتن این گفتار با وی
که یارد جستن این آزاد با وی
مدانی کاو چگونه خویش کامست
ز خوی خود چگونه دیر رامست
اگر من زهرهء صد شیر دارم
پیامت پیش او گفتن نیارم
هر آیینه تو نپسندی که در من
به زشتی راه یابد گفت دشمن
تو خود دانی که ویس امروز چونست
به خوبی از همه خوبان فزونست
هر آن گه کاین سژن با وی بگویم
به رسوایی بریزد آب رویم
چنانست او میان ویس دختان
که خسرو در میان نیک بختان
منش بر آسمان دارد به گشی
و با مردم نیامیزد به خوشی
همش در تخمه پرمایه ست گوهر
همش در گنج شهوارست جوهر
بدان گوهر ز شاهان سر فرازست
بدین جوهر ز مردم بی نیازست
نه از کار بزرگ آید نهیبش
نه از گنج گران آید فریبش
کنون ژود دلش لشتی مستمندست
نه تنهایی و بی شهری نژندست
ز خان و مان و شهر خویش دورست
هم از رامست هم از مردم نفورست
گهی آب از مژه بارد گهی خون
گهی از بخت نالد گه ز گردون
چو یاد آرد ز مادر وز برادر
بجوشد همچو عود تر بر آذر
کند نفرین بر آن سال و مه شوم
که دوری دادش از آرام و از بوم
بدین سان بانوی جمشید گوهر
به خوبی نامدار هفت کضور
بهلاله خواسته مادر ز یازدانش
بپرورده میان ناز و فرمانش
کنون پر درد و پر تیمار و نالان
ز همزادان بریده وز همالان
به پیش وی که یارد برد نامت
که یارد گفتن این یافه پیمان
مرا این کار بیهوده مفرمای
که سر گز نداند رفت چون پای
سبانم گر فزون از قطر میغست
زبانی این سخن گفتن دریغست
چو بشنید این سخن رامین بیدل
ز آب دیده کردش خاک را گل
ز سختی گریه اندر برش بشکست
شکنج گریه گفتارش فرو بستت
هم از گریه بماند و هم از گفتار
بران بخشان کاو باشد چنین زار
به مغزش بر شد از دل آتش مهر
دمیدش زعفران از لاله گون چهر
چو یک ساعت زبانش بود بسته
دل اندر بر شکسته دم گسسته
دگر باره سخنها گفت زیبا
ز دردی سخن و حالی ناشکیبا
بسی زاری و لابه کرد و خواهش
نیامد در ستیز دایه کاهش
چو رامین بیش کردی زارواری
ازو بیش آمدی نومیدواری
به فرجام اندرو آویخت رامین
برو ریزان ز دیده اشک خونین
همی گفت ای انوشین دایه زنهار
مکن جان مرا یکباره آوار
مبر امیدم از جان و جوانی
مکن چون زهر بر من زندگانی
توی از دوستان پشت و پناهم
توی فریادجوی و چاره خواهم
چه بشاد گر کنی مردم ستانی
مرا از چنگ بدبختی رهانی
در بسته ز پیشم بر گشایی
به روی ویسه ام راهی نمایی
گر اکنون از تو نومیدی پذیرم
به مرگ ناگهان پیشت بمیرم
مکن بی چرم را در چاه مفگن
نمک بر سوخته کمتر پراگن
ترا بنده شدستم بنده بپذیر
وزین سختی یکی ره دست من گیر
توی در مان دردم در جهان بس
درین بیچارگی فریاد من رس
بجز تو در جهان کس را ندانم
که با او راز خود گفتن توانم
پیام من بگو با آن سمنبر
بهانه بیش ازین پیشم میاور
بچاره آسیا سازند بر باد
بر آرند از میان رود بنیاد
به زیر آرند مرغان را زگردون
ز دریا ماهیان آرند بیرون
به دام آرند شیران ژیان را
به بند آرند پیلان دمان را
برون آرند ماران را ز سوراخ
به افسونها کنندش رام گستاخ
تو نیز افسون ز هر کس بیش دانی
همیدون چاره ها کردن توانی
سژن دانی بسی هنگام گفتار
هنر داری بسی در وقت کردار
سخن را با هنر نیکو بپیوند
وزیشان هر دو برنه ویس را بند
اگر نه بخت من بودی نکورای
ترا پیشم نیاوردی دراین جای
چنان چون تو مرا یاری درین کار
خدا بادا به هر کاری ترا یار
بگفت این و پس او را تنگ در بر
کشید و داد بوسی چند بر سر
وزان پس داد بوسش برلب و روی
بیامد دیو و رفت اندر دلش کاشت
چو بر زن کام دل راندی یکی بار
چنان دان کش نهادی بر سر اپسار
چو رامین از کنار دایه بر خاست
دل دایه به تیمارش بیارست
دریده شد همنانگه پردهء شرم
شد آن گفتار سردش درزمان گرم
بدو گفت ای فریبنده سخن گوی
ببردی از همه کس در سخن گوی
دلت از هر کسی جویای کامست
ترا هر زن که بینی ویس نامست
مرا تو دوست بودی دل افروز
ولیکن دوستر گشتم از امروز
گسسته شد میان ما بهانه
که شد تیر هوا سوی نشانه
ازین پس هر چه تو خواهی بفرمای
که از فرمانت بیرون ناورم پای
کنم بخت ترا بر ویس پیروز
ستانم داد مهرت زان دل افروز
چو بشنید این سخن دلخسته رامین
بدو گفت ای مرا رویش جهان بین
ترا زین پس نگر تا چون پرستم
به پیشت جان به خدمت چون فرستم
همی بینی که پیچان همچو مارم
چگونه صعب و آشفته ست کارم
به شب گویم نماند زنده تا بام
جو بام آید ندارم طمع تا شام
بدان مانم که در دریا نشنید
ز دریا باد و موج سخت بیند
نگر تا او زمانه چون گذارد
که یک ساعت امید جان ندارد
من از تیمار ویسه همچنانم
شبان از روز و از شب ندانم
کنون امید در کار تو بستم
مگر گیری درین آسیب دستم
چو از تو این نوازشها شنیدم
تو دادی بند شادی را کلیدم
جوانمردی بکار آرد به کردار
که بی کردار ناخوبست گفتار
بگو تا روی فرخ کی نمایی
بدیدارم دگر باره کی آیی
کجا من روز و ساعت می شمارم
همیشه دیدنت را چشم دارم
همی تا شادمانت باز بینم
بر آتش خسپم و بر وی نشینم
به دیدارت چنان باشد شتابم
که یک ساعت قرار تن نیابم
چو آشفته نمانم بر یکی رای
چو دیوانه نپایم بر یکی جای
بخنده گفت جادو کیش دایه
تو هستی در سخن بسیار مایه
بدین گفتار نغز و لابه چون نوش
به مغز بیهشان باز آوری هوش
دلم را تو بدین گفتار خستی
چو جانم را بدین زنهار بستی
ز جان خویش بندی بر گشادی
بیاوردی و بر جانم نهادی
نگر تا هیچ گونه غم نداری
کزین اندوهت آید رستگاری
تو خود بینی که کامت چون بر آرم
به نیکی روی کارت چون نگارم
ترا بر اسپ تازی چون نشانم
به چشم دشمنان بر چون دوانم